این میز ثابته / This table Sabth

اینجا کافه دلتنگی است با تمام خوب و بد

اینجا فعلا ما چهار نفر هستیم لطفا برا نظر دادن

 برای هر نفر زیر پست های خودش اینکارو انجام بدید

از این به بعد هرکی دوست داشت میتونه تو این کافه نویسنده بشه به عنوان کافه چی

فقط کافیه نام خودتون و رمز مورد نظرتون رو بگید تا تایید کنم

......................

کوک میزند دلم را بی وقفه
خواب را با قهوه
هیچ کس نفهمید

Nostalgia cafe is here with all the good and bad

Everyone liked it then you can get authors as café bars, what

Can you tell me your name and password, just about anyone to get approval

......................

Cook makes my heart stop
Sleep with coffee
No one understood

قمار باز پاییزی

منم آن قمار باز پاییزی

که میدانم روزی پاییز رو به زمستان خواهم باخت

 

دلنوشته خودم:علــــــ محمدی ـــــــی

چشمانم در لبهایت خیر ماند

......

..........

................

( فقط خدا )

یک فراموش نشدنی ..

گاهی

گاهی راحت تر آن است که

با وجود اندوهی که درونتان موج میزند .

لبخند بزنید تا اینکه

بخواهید به همه عالم

علت غمگینی خود را

توضیح دهید.

خدایا این زندگی. هیچ وقت به کامم نبود

 

دوستان یه خاطر مریضیم مجبورم یه مدت بیمارستان بستری باشم

منو ببخشید به خاطر همه چیز.

احتمالا دیگه قسمت نشه بیام نت.اینجا رو هم میزارم برا بقیه نویسنده ها. 

خداحافظ.

او

 

صدایم میزد : "گلم "!!

گلی بودم در باغچه ی دلش. اما

 او باغبان عاشقی نبود

 

 

کودک درون

امشب هم دلم شکست
نه به هوای ...

دلنوشته امشب خودم:علــــــ محمدی ـــــــی

خاص

گاهی دلم میگیرد از محبت های بی حاصلم     

 

 

وای از مخاطب خاصی که جانم را به آتش افکند

مخاطب خاص دارد = همکلاسی

دلنوشته امروز خودم:علــــــ محمدی ـــــــی

 

 

بغض گره خورده ....

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود.صدا در گلو شکست 

دیگر دلم هوای سرودن نمیکند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم 

......

 

تولدت مبارک

امروز سالگرد بدترین روز زندگیمه/درست وقتی که خودمو از تمام خوشی های دنیا با یه حماقت محروم کردم

اما درست تو همین روز باز سالگرد کسیه که واقعا واسمه من با بقیه فرق داره

یه همکلاسی

یه همکلاسی عکاسی که اینجا با اسم عروسک نویسندس

ساده و با تمام احساسم میگم

همکلاسی روز میلادت مبارک

بی خیال همه دنیا

چقدر زود عوض شدن آدما
اما چرا من هنوزم همونیم که بودم
گمونم
یکی دو قرن نیاز به تنها بودن دارم واسه تغییر.

دلنوشته امروز خودم:علــــــ محمدی ـــــــی

باز تنهایی ...

کافه چی مهربون منو بیرونم کرد...........
ادامه نوشته

فقط یک گناه بود/ تا به کی باید سوخت و تحقیر شد

آره فقط یه اشتباه ساده بود/ اونم تو اوج جوونی

ولی انگار اون یه اشتباه باید تا قیامت رو دوشم بمونه و خودشو جار بزنه

اشتباهی که..............

                               اما به خدا حفم نبود

دلنوشته امروز خودم:علــــــ محمدی ـــــــی


 

ادامه نوشته

حماقت ....

یکی بود که همه توجمعشون اونو یه جوری میدونستن.. ....

ادامه نوشته

سماجت...

هر روز صب که بلند میشمو وشروع به آماده کردن قهوه میکنم باز داد مامان بلند میشه :

بازم قهوه؟

بازم بوی قهوه پیچید؟

 تو از قهوه خوردن خسته نشدی؟ از چشمت نرفت؟ آخرش از حال میری ها....

با خودم زیر لب میگم بزار تا از حال برم اما  تا آن روزی که بیاد وباهم قهوه مونو تموم کنیم منتظر میمونم.......

دل نوشته: عروسک..

برف...

ای سفیدی ...

ای پاکی...

ای دانه هایی که همیشه با سکوت و به آرامی روی زمین گرم مینشینی.

کی می آیی؟میدانی چندسال منتظر توام؟ میدانی چقد برایت دل تنگم؟

باهات کلی کار دارم.باهات خیلی حرفادارم...

رو دوشم خیلی سنگینی میکنن. منتظر توام تا شاید کمی از بار دوشم کم کنی...

 تا آن روز تحمل میکنم

پس در انتظارت چشم به پنجره دوخته ام.....


دل نوشته: عروسک..

پاییز...

مدتها بود از خونه بیرون نرفته بودم .

شاید 3 تا 4 ماهی می شد.

 هوا پاییزی بود نمیتونستم ازش دل بکنم.

 بی هوا تو خیابونا پرسه میزدم  .تو خیابونای خلوت پردرخت راه میرفتم و پامو زیر برگهای پاییزی میزدم.

 میخواستم اینقد ساکت  نباشن از خودشون صدایی در بیارن.

 وای که چقد من صدای خش خش برگها رو دوست دارم....

 اون همه برگی که زیر پای من بودن حس قشنگی بهم میداد.

 تواین فاصله تمام خاطراتم با توروهم مرور کردم.................


دل نوشته: عروسک..

قهوه اسپرسو...

 دوست داشتم تو یک روز سرد برفی از سرما بدو بدو بریم کافه

 قهوه ی اسپرسو داغ سفارش بدیم و برف بیرونو تماشا کنیم.

اونقد فنجون داغ باشه که دستای سردمو گرم کنه.

ولی تورفتی و من هیچ وقت نتونستم با تو به اون کافه برم...

 به خودم قول دادم هیچ وقت داخل اون کافه نرم...

حالا هر سال تو روزای برفی روبروی کافه می ایستم

کمی درنگ میکنم وتصویری رو میکشم که هچ وقت اتفاق نیفتاده......


دل نوشته: عروسک..

حسرت.....

هیچ وقت نشد با تو یک فنجان قهوه تلخ وداغ خورد............

دوست داشتم هر صبح خودم برایت آماده کنم..........

ولی چه کنم که تو نخواستی با من باشی...

ولی من به یادتو  روزی دو فنجان قهوه را آماده میکنم

وتنها یکی خورده می شود ودیگری هنوز در انتظار....


دل نوشته: عروسک..

دل تنگی....

با که بگویم؟ از کجا بگویم؟

از چه بگویم؟تاکی بگویم؟

خیلی تنهایم......نمیدانم کسی به تنهایی من پیدا می شود؟

وجودم سرشار از نا گفته هاست. به گمانم تا همیشه نا گفته بماند.

ولی نمیدانم تا به کی این دل طاقت این همه درد را دارد؟

جواب اشکهای شبهای تنهایی مرا که خواهد داد؟به گمانم چنان سوزناکن که الماس هم کم می آورد....


دل نوشته: عروسک..

سرنوشتی را که رقم خورد تا تصویر مرا تنها بکشد!!...

چقد سخته رو کلاس درس عکاسی

مخاطب خاص دارد = همکلاسی

دلنوشته امروز خودم:علــــــ محمدی ـــــــی

ادامه نوشته

اولین شروع داستان Lovisa     روزشمار 1

امروز Wednesday - 2013 18 December
 ساعت ۸:۳۹

بعد نوشیدن چای

چمدانش را بست
به هوای یک سفر
یک سفر که فقط من میدانم
چقدر تنهایی به بار خواهد آورد

پی نوشت: تنهایی که حاصل شروع داستان Lovisa شد

دلنوشتــ خودم:علــــــ محمدی ـــــــی

ادامه نوشته

مشکوکـــــــــــ م ـــــــــــــــــ

احساسش را بر روی بومش طرح زد
   ساده و بی کلک بود
ولی احساس من را کی در ته فنجانهایم طرح زد
   که اینگونه مشکوکم
   به تمامی بوم هایی که طرحی از فنجان های قهوه را
    به سلطه کشیده اند

دلنوشتــ خودم:علــــــ محمدی ـــــــی

چای مینوشم

نه دل بستم به چمدانم
و نه دل به جاده رفتن
فقط آسوده نشستم و چای مینوشم
  به یاد همه >توی< از دست رفته ام

دلنوشتــ خودم:علــــــ محمدی ـــــــی

تلنگر

این بار نه دلم کافه میخواهد
و نه هم کمی از تو و خاطراتت
من فقط دلخوش این کامنت به درک که رفتیی هستم

که هیچ کس ننوشته در این کافه!

پی نوشت:کامنتی که شاید روزی کسی بنویسد

دلنوشتــ خودم:علــــــ محمدی ـــــــی

بانوی کافه

بانوی کافه کجایی که ببینی
همیشه به یادت فنجان های داغ را سر کشیدم
درست مثل خودت
 ولی این بار میخواهم سرد بنوشم
باز هم مثل خودت
که با دلم سرد بودی

دلنوشتــ خودم:علــــــ محمدی ـــــــی

قهوه

لبخند می زنمفنجانی از قهــــوه را

به قفل دهانم نزدیک می کنم

داغی دیواره ی فنجان

گرمای دستم می شود

لب باز میکنم

هـــــای نفسم را

بر فـنجان قـــــــهوه می ریزم

یادت هست

همیشه می گفتی

فنجان قهـــوه ای که از دستان من می گیری

طعم دیگری دارد

یـــــاد تـــو

شیرین است

دیگر قند نمی خواهم

چه لذتی دارد!

فنجـــان قــــهوه 
و

یــــــــاد تــــــو  .....


میمیرم!!!

مرا با این بالش و این سه تا شکلات روی میزت راه می دهی؟

می شود وقتی می نویسی دست چپت توی دست من باشد؟

اگر خوابم برد موقع رفتن جا نگذاری مرا روی میز کافه !

از دلتنگیت می میرم