شاردن و تاورنیه

ژان شاردن ‏(به فرانسوی: Jean Chardin)‏ (۱۶ نوامبر ۱۶۴۳–۵ ژانویهٔ ۱۷۱۳) جواهرفروش و جهانگرد فرانسوی بود که کتاب ۱۰ جلدی «سفرهای سِر ژان شاردن»[۱] به عنوان یکی از بهترینِ کارهای پژوهشگران غربی دربارهٔ ایران و خاور نزدیکبرشمرده می‌شود. این کتاب برای اولین بار در ایران با نام «سیاحتنامه شاردن» با ترجمه محمد عباسی توسط مؤسسه مطبوعاتی امیرکبیر در سال ۱۳۳۵ منتشر شده است.

 

 

زندگینامه[ویرایش]

ژان شاردن در سال ۱۶۴۳ میلادی، در شهر پاریس متولد گردید و در همان محل به تحصیل پرداخت. پدرش جواهرساز بود و او از کودکی آشنایی با سنگهای قیمتی و فن جواهرسازی را آموخت.

خانوادهٔ او که از فرقهٔ پروتستان هوگِنو بودند، با کلیسای کاتولیک و مقامات رسمی فرانسه مشکل داشتند، به همین روی، او علاقه‌ای به ماندن در فرانسه نداشت و در ۲۲ سالگی نخستین سفر خود را آغاز کرد که در این سفر ۶ ساله (۱۶۶۴–۱۶۶۵ م) ایران بیش از دیگر کشورها توجه او را به خود جلب نمود.

در سفر دومش (۱۷ ماه اوت ۱۶۷۱ م) که خانم بازرگانی به نام لسکو او را همراهی می‌کرد، و سرانجام در تابستان ۱۶۷۳ م. به اصفهان رسیدند و تا سال ۱۶۷۷ م. در این شهر اقامت کردند. سپس به هندوستان رفته و پس از دو سال آنجا را به مقصد اروپا ترک کرد. این سفر آخرین سفر او به ایران بود. او لقب «تاجرشاه» را از شاه عباس دوّم دریافت کرده بود.

دستاوردها[ویرایش]

شاردن نخستین فرانسوی بود که در سفرنامهٔ خود از فردوسی و شاهنامه و برخی دیگر از شاعران ایرانی و آثار آنها یاد کرد و اگر چه اطلاعاتش در این خصوص ناقص بود، ولی توجه جامعهٔ ادبی فرانسه را به ادبیات فارسی جلب کرد.[۲]

نگارخانه[ویرایش]

نمونه‌هایی از نقاشی‌ها و طراحی‌های ژان شاردن از شهرها و بناهای تاریخی ایران:

ژان باتیست تاورنیه، جهانگرد فرانسوی، در سال ۱۶۰۵ در پاریس به دنیا آمد. خانواده او که اکثر جغرافی‌دان و حکاک و نقشه‌نگار بودند از تندر آنورس در بلژیک به پاریس آمده و در آنجا مستقر شده بودند. دوران کودکی‌اش در کنار پدر و خانواده دانشمندی گذشت که همه روزه درباره مسائل جغرافیایی با دیگران به گفتگو می‌پرداختند و همین گفتگوها بود که شوق سفر را از کودکی در او برانگیخت، چنان که خود می‌نویسد: (اگر اولین تعلیم دومین تولد باشد من بامیل‌سفر کردن پا به جهان گذاشته‌ام. شهرتی که پدرم در مباحث جغرافیا داشت و گفتگوهایی که بیشتر دانشمندان در حضور من با پدرم می‌کردند و من با علاقه گوش می‌دادم میل سفر را در من بیدار کرد.)

بیست و دو سال بیشتر نداشت که بسیاری از کشورهای اروپا (فرانسه، انگلستان، بلژیک، هلند، لوکزامبورگ، آلمان، سویس، لهستان، مجارستان، ایتالیا) را دیده بود و به قدر رفع نیاز به زبانهای رایج آن کشورها سخن می‌گفت. در همین‌سفرهای اروپا بود که راه سفرهای آینده خود را گشود. پس از مدتی خدمت در نزد نایب السلطنه مجارستان، بافرستاده کاردینال ریشلیو به نام پر ژوزف، که چندی بعد مدیر انجمن‌های دینی مشرق زمین شد، ملاقات کرد و در واقع‌توانست از راهی که این کشیش کاپوسن به کشورهای مشرق باز کرده بود استفاده کند.

تاورنیه می‌نویسد: (من در حال رفتن به راتیسبون بودم که پر ژوزف به من پیشنهاد کرد که همراه نمایندگان او به سفری که نقشه‌اش را کشیده بود به قسطنطنیه وفلسطین بروم.) در قبول این پیشنهاد تردید نمی‌کند و عازم سفر می‌شود. پس از آن نیز پنج بار دیگر به مشرق زمین سفرمی‌کند و جمعاً نه بار کشور ایران را می‌بیند. آخرین سفرش در ۶ دسامبر ۱۶۶۸ با بازگشت به پاریس به پایان می‌رسد.در این هنگام شصت و سه سال دارد. لوئی چهاردهم، شاه فرانسه، لقب نجیب‌زادگی به او اعطا می‌کند و در سال ۱۶۷۰ مالکیت بارون‌نشین اوبون را نیز به آن می‌افزاید. اکنون به سن شصت و پنج، سن بازنشستگی و نگارش خاطراتش رسیده‌است.

پانزده سال بعد، دوباره به سیر و سیاحت رو می‌آورد. فردریک ویلهلم، شاه براندنبورگ، او را به برلن فران خوانده‌است تا سفر به هند و تأسیس یک شرکت تجاری نظیر شرکت انگلیسیان و هلندیان را به او پیشنهاد کند. در این زمان‌تاورنیه هفتادو نه سال دارد. در ۳۰ ژوئن ۱۶۸۴ به برلن می‌رود و فردریک ویلهلم مقام ندیمی مخصوص شاه و نجیب‌زادگی دربار و مشاورت امور دریایی را به او اعطا می‌کند و وعده می‌دهد که او را به عنوان سفیر ویژه خود به دربار(مغول کبیر) (گورکانیان هند) بفرستد. تاورنیه فرانسه را ترک می‌گوید و در براندنبورگ مستقر می‌شود. وعده شاه وتأسیس شرکت آلمانی هند شرقی عملی نمی‌شود، اما تاورنیه نمی‌تواند به سکون و بی حرکتی پیرمردی ثروتمند دل‌خوش کند و بار دیگر تصمیم می‌گیرد که عازم سفر مشرق زمین شود. در این هنگام بیش از هشتاد سال سن دارد. درژانویه ۱۶۸۹، بحبوحه زمستانی سخت، راه مسکو را در پیش می‌گیرد تا از آنجا به ایران برود، اما دیگر هرگز ایران رانمی‌بیند و در فوریه همان سال در شهر اسمولنسک زندگی را بدرود می‌گوید.

تاورنیه در شرح مسافرتهای خود به مشرق زمین چند سفرنامه نوشته‌است. همه این سفرنامه‌ها پر از اطلاعات گرنبهایی است که در کتابهای دیگر مشابه آنها را نمی‌توان یافت. تاورنیه به همه امور روزمره‌ای که در اطراف خود دیده توجه و علاقه نشان داده و به لطف همین اشتغال ذهنی است که ما فی المثل از انواع خوراکها و افشره‌های آن عهد، پوشاک مرد و زن، وصف دقیق شهرها و ساختمانها، انواع شغلها و شیوه زندگی صاحبان مشاغل اطلاع حاصل می‌کنیم. ملاحظات او به واقع گرانبهاست.

با این همه تاورنیه فاقد تخیل شاعرانه و هنری است. زیباترین سروهای جهان را در باغهای شیراز نمی‌بیند و آثار بازمانده تخت جمشید را جز ستونهایی کهنه، بعضی سرپا و بعضی افتاده بر زمین نمی‌داند و اصفهان را که در آن زمان یکی از بزرگترین و پرجمعیت‌ترین شهرهای جهان است به چشم یک روستا می‌نگرد و ارزش بناهای بی نظیر آن را درنمی‌یابد(یا نمی‌خواهد دریابد) و از همه این آثار بی همتا فقط به زیبایی پل سی و سه چشمه (پل الله وردی خان)اذعان می‌کند. اما ارزش سفرنامه‌های او، خاصه آنجا که به ایران مربوط می‌شود، در چیز دیگر است، در وصف کشور و نوع حکومتی است که از قدیمترین ایام تا کمتر از یک سده پیش همچنان یکسان مانده بود. تاورنیه هنگام اقامت دراصفهان مدام در دربار شاه رفت‌وآمد داشت. زیرا دربار بهترین مشتری جواهرات او بود و شاه به او محبت می‌کرد و او را (آقا طاورنیه) می‌نامید و آقا طاورنیه می‌توانست شاهد رفتارهای مستبدانه شاه و درباریان با مردم باشد و در عین حال اطلاعات مفیدی از شیوه حکومتی و نظام اقتصادی کشوری که قسمت اعظم اراضی آن متعلق به شاه بود به دست آورد.

سفرهای تاورنیه میان سالهای ۱۶۳۲ تا ۱۶۶۸ میلادی صورت گرفت. سفر اول او در زمان سلطنت شاه صفی، نوه شاه‌عباس بزرگ، و سفرهای دیگرش در زمان شاه عباس دوم و شاه سلیمان بود. این شش سفر را سه سفر بازگشت از هندتکمیل کرد که یکی از طریق دریا از بندر سورت به هرمز و دوتای دیگر از طریق قندهار بود. بدین گونه، او نه بار به ایران‌آمد.

سفر اول تاورنیه در ۱۶۳۲، به پیشنهاد پر ژوزف آغاز شد و در اسلامبول از همراهان که عازم شامات و بیت‌المقدس بودند جدا شد. سفر دوم در ۱۳ سپتامبر ۱۶۳۸ آغاز شد و از طریق ایالات جنوبی عثمانی، یعنی ازمیر، به مرز ایران وسپس به تبریز و در آخر به اصفهان رسید. سفر سوم از طریق بین النهرین و آشور در ۶ دسامبر ۱۶۴۳ به اصفهان صورت‌گرفت. در سفر چهارم در ۱۸ ژوئن ۱۶۵۱ از بندر مارسی به اسکندرون و حلب و موصل و نینوا رفت و سرانجام به‌اصفهان رسید. سفر پنجم در ۵ فوریه ۱۶۵۷ آغاز شد و از طریق مارسی و سپس لیورنو(در ایتالیا)به ازمیر و تبریز واصفهان انجامید. آخرین سفر یعنی سفر ششم، در ۲۷ نوامبر ۱۶۶۳ از پاریس آغاز و از طریق ازمیر و ایروان و تبریز، در۲۰ اکتبر ۱۶۶۴ به اصفهان ختم شد.

تاورنیه در بیان آنچه دیده و نوشته دقت داشته‌است. مسائل مختلف مربوط به راهها و روستاها و شهرهای متعدد را به‌خوبی و درستی توضیح می‌دهد. در طی سفرهایش با اشخاص سرشناس متعددی روبه رو می‌شود و اطلاعاتی درباره‌آنها به دست می‌دهد که از لحاظ تاریخی بسیار ارزشمند است. از آن جمله‌اند اشخاصی مانند میرزا تقی اعتمادالدوله‌و کارهای نیک و بدش، علی‌مردانخان، حاکم ثروتمند و پرقدرت قندهار که از ترس شاه صفی به دربار هند پناه برد وقندهار را به هندیان تسلیم کرد، میرزا ابراهیم، وزیر مالیه اذربایجان، خواجه نظر، اولین کلانتر ارمنیان و خواجه پطرس، تاجر بزرگ ارمنی و جز اینها.

نظر تاورنیه درباره ایرانیان[ویرایش]

ژان پاتیست تاورنیه

در مجموع، نظر تاورنیه درباره ایرانیان بسیار مثبت است و معتقد است که ایرانیان از همه ملل آسیا باهوش‌ترین و ازفرنگی‌ها در عقل و کفایت هیچ عقب نمی‌مانند. در مورد امنیت در ایران می‌گوید برخلاف عثمانی که در همه جا کاروانها در معرض تجاوز حاکمان و دزدان قرار دارند در ایران می‌توان بدون ترس سراسر کشور را پیمود و اگر مال کسی ‌را بدزدند حاکم موظف است که معادل آن مال را به او پس بدهد. به نظر تاورنیه مهمان نوازی ایرانیان درخور ستایش‌است. ایرانیان دوستدار نظم و انصاف اند و ذوق بسیار برای آموختن دارند. او معتقد است که (ایران در آسیا به منزله‌فرانسه در اروپاست).

توضیحات تاورنیه درباره ادیان غالباً ناپخته و ابتدائی است. درباره اسلام و به خصوص تشیع در سطح امور باقی مانده‌و در مورد زرتشتیان ایران سخنان عوامانه را پذیرفته‌است. در شرح وقایع تاریخی نیز گاهی دچار اشتباه می‌شود. مثلادر بحث از نسب شاهان صفوی، به ملاقات میان امیر تیمور و شیخ حیدر اشاره می‌کند و ما می‌دانیم که چنین ملاقاتی روی نداده‌است. در این مورد و موارد دیگر مترجم لازم دیده‌است که در حاشیه توضیح کافی بدهد و اشتباهات نویسنده را اصلاح کند.

سفرنامه تاورنیه[ویرایش]

سفرنامه تاورنیه نخست در ۱۳۳۱ هجری قمری (۱۲۸۹هجری شمسی) باترجمه ابوتراب نوری (نظم الدوله) به‌فارسی منتشر شد. کتاب اغلاط ترجمه و سقطات متعدد و خطاهای چاپی فراوان داشت. چاپ دوم این کتاب، به‌همت کتابفروشی تأیید اصفهان و ویرایش حمید ارباب شیرانی، در سال ۱۳۳۶ شمسی انتشار یافت که سه بخش نخست از پنج بخش آن دارای همان اغلاط و نواقص بود، زیرا در آن زمان متن فرانسه آن سه بخش در دسترس نگارنده نبود، وفقط بخشهای چهارم و پنجم با مبن اصلی تطبیق شده و اغلاط و سقطات برطرف گشته بود و ۳۸۰ صفحه دارد.

تاورنیه جمعاً نه بار به ایران آمد و بخش عمده‌ای از سفرنامه او به روایت دیدارش از اصفهان اختصاص یافته‌است. مترجم در مقدمه‌ای که بر کتاب نوشته، می‌آورد: «تاورنیه در بیان آنچه دیده و نوشته دقت کافی داشته‌است. مسائل مختلف مربوط به راه‌ها و روستاها و شهرهای متعدد را به خوبی و درستی توضیح می‌دهد. در طی سفرهایش با اشخاص سرشناس متعددی روبه رو می‌شود و اطلاعاتی درباره آنها به دست می‌دهد که از لحاظ تاریخی بسیار ارزشمند است.از آن جمله‌اند اشخاصی مانند میرزاتقی اعتمادالدوله، صدراعظم شاه عباس اول و شاه صفی؛ محمدبیگ اعتمادالدوله و کارهای نیک و بدش؛ علی مردان خان حاکم ثروتمند و پرقدرت قندرها که از ترس شاه صفی به دربار هند پناه برد و قندهار را به هندیان تسلیم کرد؛ میرزا ابراهیم، وزیر مالیه آذربایجان؛ خواجه نصیر اولین کلانتر ارمنیان و خواجه پطرس تاجر بزرگ ارمنی و جز اینها کتاب «سفرنامه تاورنیه» در چند بخش نوشته شده‌است: مساحت ایران و تقسیم ایالات آن درباره گل‌ها و میوه‌های ایران و مروارید و فیروزه آن، درباره حیوانات باربر و ماهیان و پرندگان ایران، شیوه ساختمان در ایران، وصف اصفهان پایتخت ممالک پادشاه ایران، جلفا: شهر کوچکی که زاینده رود آن را از اصفهان جدا می‌سازد، مذهب ایرانیان و مراسم عزاداری امام حسین (ع) و عید قربان درباره این زرتشتیان که بازماندگان ایرانیان قدیم آتش پرستند، مذهب ارمنیان و آداب اصلی ایشان، چگونگی پذیرفته شدن نگارنده در ششمین و آخرین سفرش در دربار شاه ایران و آنچه به هنگام توقفش در اصفهان انجام داد، افتخارات و هدایایی که شاه ایران به نگارنده اعطا کرده، دنباله کارهایی که نگارنده در دربار انجام داد، گفتگوی شاه با نگارنده درباره شاهان اروپا وتمایل اعلیحضرت به این که نگارنده یک روز تمام در تفریح و شادخواری‌هایش باشد، نسب‌نامه سلاطین اخیر ایران درباره بعضی اعمال خاص که محاسن و معایب پادشاهان ایران را نشان می‌دهد، وقایع خاصی که در زمان شاه عباس دوم روی داده‌است، بعضی از خصوصیات سلطنت شاه سلیمان که اکنون بر تخت سلطنت است، روش حکومت در ایران و بسیاری مطالب دیگر.

منابع[ویرایش]

 

ادامه نوشته

مرد باس اینجوری باشهمرد باس اینجوری باشه !


مرد باس اینجوری باشه ! ( تصویری)مرد باس اینجوری باشه
مرد باس مرد باشه،روز تعطیل دست زن و بچه و پیک نیکشو بگیره و بره پارک بدمینتون بازی کنه


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس مرد باشه ،فقط شورت مامان دوز...اون یکی ها واسه زن مناس...


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس مرد باشه ، برا زنش گل بخره ،مردی واسه هندونه خریدن نیس که....


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس با وجود تمام  غرورش مهربون باشه ، با وجود همه لجبازیاش وفادارم باشه...


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس چشم پاک باشه،وقتی نگات میکنه  معذب نباشی


مرد باس اینجوری باشه
مرد باید چشاش سگ داشته باشه ،نه اخلاقش که:))


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس صداش مردونه باشه،همچین که صدات کرد باید چار ستونه تنت بلرزه....


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس ته ریش داشته باشه....


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس خشن باشه ، اعصابشو خرد کنه بکوبه رومیز بعد بگه امروز جز من کسه دیگه نباید ظرف بشوره...


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس سینش سنگ صبور زنش باشه ........


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس محکم باشه ،جوری که بش نیگاه کردی احساس امنیت کنی....


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس موهاش کوتاه باشه،پیرهن مردونه بپوشه،زندگیش رو مد روز نچرخه.....


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس بو ادکلنش از 300 متری همه جا را برداره...


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس جذبه داشته باشه،با لبخندش قند تو دلت آب بشه....


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس<< مــــــــــرد >> باشه....چه ظاهری چه باطنی


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس اخمش دلتو بلرزونه......


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس همینکه گفتی حوصلم سر رفته ،بهت بگه هر وقت حاظر شدی خبرم کن.موهاتم نریز بیرون....


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس همیشه با دست پر بیاد خونه ،نتونه درو ببنده و همیشه با پا درو ببنده(از بس دستش پره)......


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس دیزی درست کنه توپ///بعد بشینه گوشتشو له کنه ، بعد برا خانومش لقمه بگیره....


مرد باس اینجوری باشه
مرد باس برا زنش عروسک و لواشک و پاستیل و های بای و آلوچه .... بخره....

واژه های باران

 نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
 مثل آسمانی که امشب می بارد....
 و اینک باران
 بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
 و چشمانم را نوازش می دهد
 تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

شانس

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد.



روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.



همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:



عجب بد شانسی‌ای آوردی




پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟


چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر


به خانه‌ی پیرمرد بازگشت.


این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسی‌ای

آوردی!

اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟



بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن


اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.



باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!” و این‌بار هم پیرمرد


جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”



در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.



آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.



از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،



اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند


راه برود، از بردن او منصرف شدند.



“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ چـــه می‌داند؟



هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد.



یک روی خوب و یک روی بد.



هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.



بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.



زندگی سرشار از حوادث است…

وقتی مرا از گله جدا کردند

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ

ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ.
ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ اش ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ.

ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ در ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ حلقه زد ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ
ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ.

ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﯿﺴﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ.
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ.

ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.

ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ.
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ.

ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼ ﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼﻣﻤﻠﮑﺖ!

ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ.
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ.

ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ

ما به عالم شهره ي پيچاندنيم

دوستان تحريم هامان تازه شد             

                          شوخي مستكبران بي مزه شد

هر چه خنديديم پررو تر شدند             

                          رو به شان داديم و خوش باور شدند

نفت ما را مفت و ارزان مي خرند    

                          حظّ و كيفش را حسابي مي برند

نوبت بنزين كه شد، نامردها               

                           در مي آرند اينچنين ناز و ادا     

با هواپيما اگر لج مي كنند                  

                           راه ما را «اندكي» كج مي كنند

در عوض در ايستگاه بين راه             

                           مي توان رفتن ناهار و مستراح

گفته ايران خودرو ظرف 5 روز             

                            خودرويي سازد كه باشد «آب سوز»

«آب» گفتم، ليك اين مستكبرين         

                             آب دزدند از هوا و از زمين

باخبر گشتيم ابر ِآسمان           

                             نيست ايمن از تجاوزهايشان

اين پليدان باردارش كرده اند              

                             ناكسان بي اختيارش كرده اند

تا همانجا ابر بارد آب را                     

                              جنگ آب است اي رفيقان جنگ ما

ميوه را تحريم كردند ابلهان               

                              باز هم بوده غلط آمارشان

اتفاقآ واردات ميوه ها              

                              ده برابر شد پس از تحريم ما

ميوه هاي داخلي هم سال پيش          

                              باد كرد و شد غذاي گاو و ميش

منع دارو مي كنند اين بزدلان             

                               دارد از نامردي آنها نشان

ما خود اينجا ايدز درمان مي كنيم

                               خنده بر تحريم آنان مي كنيم    

هر كه هم داروي درمانش نبود           

                               مي توان  او را به صحرا ول نمود!

ما كجا بازي به اينان باختيم؟!             

                               هم هواپيما و كشتي ساختيم

ما فرستاديم موشي را فضا                 

                               يافته در «ماه» او آب و غذا

بي مدارك طرح معضل مي كنند          

                               هسته اي مان را معطّل مي كنند

روس ها هستند مثل باجناق               

                                بي «پوتين» هم بگذريم از باتلاق

ما شما را كرده ايم از سود دور             

                                خود نمي بينيد يا هستيد كور؟

جملگي سرمايه هاتان ورشكست 

                                بند كشورهايتان از هم گسست

ملّت ما را سر تسليم نيست               

                               "چين" اگر باشد غم تحريم نيست

بس كه هم اجناسشان تضميني است     

                            سيرداغ آش ما هم چيني است   

نوبت اقلام ديني هم رسيد           

                        شكر حق! «قرآن چيني» هم رسيد  

هر چه شد تحريم، دورَش مي زنيم 

                       ما به عالم شهره ي پيچاندنيم

چت کردن یک اقا پسر بایک   دختر خانوم

 
پسر : سلام.خوبی؟مزاحم نیستم؟

دختر: سلام. خواهش می کنم.? asl plz

پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما؟

دختر‌ : تهران/نازنین/۲۲

پسر : اِ اِ اِ چه اسم قشنگی!اسم مادر بزرگ منم نازنینه.

دختر: مرسی!شما مجردین؟

پسر : بله. شما چی؟ازدواج کردین؟

دختر : نه. منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه؟

پسر : من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه MIT اَمِریکا دارم. شما چی؟

دختر : من فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم.

پسر : wow چه عالی!واقعا از آشناییتون خوشحالم.

دختر : مرسی. منم همین طور. راستی شما کجای تهران هستین؟

پسر: من بچه تجریشم. شما چی؟

دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجریش می شینین؟

پسر : خیابون دربند. شما چی؟

دختر : خیابون دربند؟ کجای خیابون دربند؟

پسر : خیابون دربند. خیابون…… کوچه……پلاک….شما چی؟

دختر : اسم فامیلی شما چیه؟

پسر : من؟ حسینی! چطور؟

دختر : چی؟وحید تویی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟تو که گفتی امروز با زنت می خوای بری قسطای عقب مونده خونه رو بدی.!مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟

پسر : اِ عمه ملوک شمائین؟چرا از اول نگفتین؟راستش! راستش!دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده…. آخه می دونین………..

دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونه منو به آدمای توی چت میدی؟می دونم به فریده چی بگم!

پسر : عمه جان ! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین!اگه بفهمه پوستمو میکّنه!عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم!

دختر :‌ او و و و م خب! باشه چیزی بهش نمیگم. دیگه اسم فریبرزو نیاریا! راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد. بای

پسر : باشه عمه ملوک! بای……
 

ملاوسوالات نوابغ


ملا طبق قراردادش اینجا حاضر شد تا به سوالات شما جواب بده. این بار نوابغ و دانشمندها ازش سوالای علمی ای پرسیدن كه توجهتونو به جوابهای زیبا و شگفت انگیز ملا جلب می كنم! تو جلسات بعد قراره مشاوره ی خانوادگی هم بكنه‌!

 

سوال : چرا حاجی لك لك موقع استراجت یه پاشو هوا نگه می داره ؟

ملا : چون اگه هردو پاو بالا نگه داره می افته.

سوال : چرا شكارچی ها موقع تیراندازی یه چشمشونو می بندن ؟

ملا : چون اگه هردو چشمشونو ببندن جایی رو نمی بینن‌!

سوال : چرا موقع اذان گفتن ، موذن ها دستهاشونو می ذارن رو گوششون ؟

ملا : چون اگه دستشونو بذارن رو دهنشون صداشون درنمی یاد

سوال : اول آدم خلق شد یا حوا ؟

ملا : اول آدم خلق شد. چون اگه اول حوا خلق می شد ، حوا اینقدر حرف می زد كه حواس خدا رو پرت می كرد و خلقت بشر مختل می شد !

سوال :‌ وسط زمین كجاست ؟

ملا : همین جا كه من نشستم !

سوال :‌از كجا می فهمی ؟ مگه می شه ؟

ملا : اگه باور نداری یه طناب بزرگ بیار تا همین الان زمین رو اندازه بگیریم و به شما ثابت كنم وسط زمین همین جاست!

سوال :‌چند ستاره در آسمان وجود داره ؟

ملا : به تعداد موهای الاغ من !

سوال : مگه می شه ؟

ملا :‌ اگه باور نداری برو ستاره ها رو بشمار و همه ی موهای بدن الاغمو هم بشمار تا برات ثابت بشه كه یكی هستن !

سوال : می خواستم بپرسم كه ...

ملا : برای امروز كافیه ! مگه من چقدر از آقا سعید حقوق می گیرم كه بخوام این همه سوال جواب بدم ، اصلاً اگه من نبودم شما با این سوالا چه خاكی سرتون می گرفتید ؟!!!

راستی رفتن نکونام از اس اس مبارک

قدر شناسی


ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﺍﻓﻌﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ .
 ﭘﺲ ﺍﺯ ﻃﯽ ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯽ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﮐﯿﮏ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﮐﺮﺩ.
 ﺍﻣﺎ ﺟﯿﺐ ﺩﺧﺘﺮ خالیﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ سکه ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺻﺎﺣﺐ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﮐﯿﮑﻬﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺍﺯ ﻭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ، ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
 ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻋﯿﺐ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮐﯿﮏ ﻭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ. ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﭙﺎﺳﮕﺬﺍﺭ ﺷﺪ. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﮐﯿﮏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﯼ ﮐﯿﮏ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻧﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﺪ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﯿﮏ ﺩﺍﺩﯾﺪ.
 ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ  ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﺮﺩ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ؟ ﻓﮑﺮ ﺑﮑﻨﯽ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﮐﯿﮏ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ. ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ دﻋﻮﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮد، ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﮐﯿﮏ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﯾﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪ، ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭب خانه ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺠﻠﻪ ﮐﻦ ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ، ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﯽ، ﻏﺬﺍ ﺳﺮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ، ﺍﺷﮑﻬﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ.
 ﺁﺭﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ، ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ، ﻣﺎ ﺍﺯ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ...!
ادامه نوشته

انشا درمورد گاو

با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء

و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها

 نبودند معلوم نبود ما الان چه بودیم. اکنون قلم به دست میگیرم

 و انشای خود را آغاز میکنم. البته واضح و مبرهن است که اگر

به اطراف خود بنگریم در میابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد.

 من دیشب خیلی در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم

 که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست،

بلکه گاو است. بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم

 چقدر گاو بودن فایده دارد. مثلا در مورد همین ازدواج که این

همه الان دارند راجع به آن برنامه هزار راه رفته و نرفته و برگشته و...

درست میکنند. هیچ گاو مادری نگران ترشیده شدن گوساله اش نیست.

 همچنین ناراحت نیست اگر فردا پسرش زن بگیرد، عروسش پسرش

 را از چنگش در می آورد. وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد

 دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیه اش نیست. نگران نیست که

 بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول

 جهاز دخترش را تهیه نماید، برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند

 یا بدتر از آن پاچه خواری کند. گوساله های ماده مجبور نیستند

 که با هزار دوز و کلک دل گوساله های نر را به دست بیاورند تا به

 خواستگاریشان بیایند، چون آنها آنقدر گاو هستند که به خواستگاری

آنها بروند. از طرفی هیچ گوساله ماده ای نمیگوید که فعلا قصد ازدواج ندارد

 و میخواهد ادامه تحصیل دهد. تازه وقتی هم که عروسی میکنند

 اینهمه بیا برو،بعله برون، خواستگاری، مهریه، نامزدی، زیر لفظی،

 حنا بندان، عروسی، پاتختی، روتختی

، زیر تختی، ماه عسل، ماه..زهر، طلاق و طلاق کشی و... ندارند